سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

اینجا جای خالی  وجود ندارد

اینجا ،اینجا خالی است از جاهای پر

و نمی خواهد که هیچ گاه پر شود

چون پر بودن آزارش می دهد و خالی بودن بیشتر

پس همان بهتر که خالی بماند

در آسمان تنهایی اینجا، فقط غصه معنا پیدا می کند

رنگ ها در اینجا یکسانند

پرها ، اینجا خالی اند و خالی ها خالی تر

عشق و صفا و صمیمیت فقط یک رویاست

زندگی تلخ ، تلخ تر از همیشه

آدم ها بی روح، سینه ها پر از دردها

دردها پشت دردها

زندگی رنگ رویا می پذیرد اینجا

و اینجا رویاها را با خود به گور می برند

و در خواب هم حتی رویاها به واقعیت بدل نمی گردند

اینجا حتی خواب هم وجود ندارد

نمی دانم زندگی است، خواب است، رویا ، یا گور ...

۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

من نیز می توانستم بمانم اما آمدم

آمدم تا از نو شروع کنم

شروعی که شاید پایانش مثل گذشته تلخ نباشد

مثل گذشته همراه با سختی و رنج نباشد

همه چیز یک رویا بود، رویایی که هیچ وقت به واقعیت بدل نشد

روزی روزگاری ،رویاهایی بود، عشقی بود و زندگی

ولی همه چیز پایان یافت 

من به بیگانه پناه بردم نامهربان نبود

من به خویش پناه بردم جز نامهربانی ندیدم

این پایان نبود

پایان روزهایی که هنوز ادامه داشتند

ادامه داشتند تا شاید بهتر شوند

از همه بریدم و به گوشه ای پناه بردم ولی باز همان تکرار گذشته بود

و من خسته می شوم از تکرارها

گویا هیچ چیز پایانی ندارد و گویا من بی همه و من تنها و من در غربت 

آری دیگر چیزی معنی ندارد ، اینجا بوی عشق نمی دهد، اینجا آرامشی نیست

هر شب به امید صبحی بهتر

ولی آن صبح کی باشد

خدایا ... 



۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

آن شب،آن شب...

در آن هوای ابری،بی نور ستارگان نمی دانستم ،هیچ نمی دانستم جز سرنوشت شوم
بی نور ستارگان راه را گم کرده بودم، درها پشت سر هم به روی من بسته می شدند،

آسمان هر لحظه تیره تر می گشت،خورشید دلم در حال غروب بود...

در آن تاریکی به دنبال نور می گشتم،نوری خیالی
فکر می کردم نوری هست ولی بعد فهمیدم که من خورشید پرستم و نور فقط توهم است
دل من،دنیای من

چقدر بد که روشنایی توهم است

چقدر بد که من خورشید پرستم و به روشنایی خورشید معتقدم 
زیر سایه در تاریکی شب فقط دویدم 

دویدم و دویدم
ولی دیگر دیر شده بود
او رفته و من تنهای تنها
من زادگاهم غربت بود، تنها به دنیا آمده بودم
و در آن تنهایی فقط و فقط غم دیدم

چرا تنها یاور من غم؟

چر شادی نه؟

چرا ....

سرزمین غربت،سرزمین جدایی ها

بی پناه گاه

بی عشق

بی یار و بی یاور

...

باز از خود می پرسم چرا؟

۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر