سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است


غباری روزهای فرداهایمان را فرا می گیرد و ما فقط و فقط شب های دیشبمان یادمان هست. 

سکوتی لبریز از خشم بغض در گلویمان می ترکد و خشک وخالی در گوشه ای از حیاط کوچک پدربزگمان همراه با چشمانی تر که از مادربزرگمان به ارث برده ایم از دیوار سکوت اویزان می شویم. 

اری سکوت خانه ی پدربزرگ شاید تنها کس و چیزمان باشد که با ان به ارامش می رسیم و خیلی هامان همان را هم نداریم. 

کشتی طوفان زده ی ما در دریا جایی برای لنگر انداختن ندارد و به ناچار در باتلاق سکوتمان فرو می رود. 

پرنده ی خیال ما دیگر در اسمان رویاهایش جایی برای پرواز ندارد و افسوس همین را هم نمی داند. 

ای غروب رویاهای من و ای طلوع فردایم من تنهایم انقدر تنها که حتی پرندگان دیروزم به یادم به پررواز در نمی ایند.و سکوتی در پشت پرده ی تنهاییم ازارم می دهد. 

ارام باش بایست و تماشایم کن چون چشم هایم تماشایی است و خیالم خندیدنی است. 

دیدارم اقبال فرزندان تنهایی است و باری دیگر خدا نگهدارهای همیشگی در انتظارم. 

می دانم که دیگر سکوتم بی فایده است و خشمم شاید نادانی  

ولی شاید هنوز می توانم در انتظار باشم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

همون بهتر که پشت علف های هرز قایم بشیم و وقتی دلمون گرفت گوشه ای از زندان کوچک پاییزی بشینیم و منتظر....

کبوترهایی که تا دیروز تو اسمون پرواز می کردن امروز اونقدر تا افق ها رفتن که از هر نظر نگاه کنی محو شدن.

یاری که تا دیروز چشماش رو با سرمه سیاه می کرد امروز حتی یادش رفته که سرمه چیه؟

ذهنی که تا دیروز دنبال بلند پروازی ها بود,امروز بویی از عطرهای محبوس در هوا رو هم به زور

میشنوه.

میگن ملا برای اینکه گم نشه وقتی می رفته توی شهر ,یه زنگ اویزون می کرده گردنش !!

اما زنگی که به صدا در می اد...

قلمی که هر روز هزاران کلمه به زبون می اره...

نگاه هایی که معصومانه رو زمین راه میرن...

شترهایی که ...


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

گاهی کبوترهای خسته وجودمان از پرواز می ایستند و گاهی دلمان برای غاز مادر مرده دیروز می گیرد

گاهی مارهای  سمی وجودمان خودمان را می گزند, کاهی ابرهای تیره ,خورشید وجودمان را می بوشانند.

اری, گاهی یادمان می رود که بوده ایم تا باشیم ,کاهی یادمان می رود که دلمان برای سمانه مان ,تنگ شود.

ما امده ایم تا وجودمان را از خودمان خالی کنیم ,ما امده ایم تا دلتنگی های دیروزمان یادمان باشد.

خواسته هامان کوتاه دلهامان تنگ دستهامان پر از سنگ ...

اری قصه های دیروزمان یادمان می رود.

گاهی دلمان از خستگی می گیرد,گاهی مرغ امیدمان از شدت غم می میرد,سردی عالم جگر گوشه ی ادم را می گیرد...

رنگ رخمان می گیرد ,سردی هوا اذیتمان می کند نکندباز...

اما من شاید...

شاید دلتنگ شوم و شاید هم گریه کنم بعضی وقتها

ولی ...

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر