سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

گاهی وقتها خوابها به مانند خودشان تعبیر می شوند و در زندگی حقیقت می یابند
گاهی وقتها هم ،هر کسی فقط رویایش را با خود به گور می برد 
خیلی وقتها افراد میزی آماده می خواهند تا پشت آن بنشینند و مگس بپرانند!!!
مگس پراندن نیز عرضه می خواهد
خیلی ها انتظارشان از خودشان بیش از حد تواناییشان است و هرگز هم نمی رسند به بافته هایشان
بافتن و دوختن کافی نیست، عرضه ی فروش هم داشته باش رفیق!!!
دیشب را چندین ساعت در کنار میدان معلم ایستادیم با دوستانمان ، 
برای بازار رسانی بافته ها و دوخته ها .
می خواهم مدتی را تنها باشم تا دوباره مسیر خود را بهتر بپیمایم
خدا را شکر ، حال این روزهایم بد نیست
فقط قدری تمرکز کرده ام تا نیرویم را جمع کنم و برای پیمودن راهی سخت تر آماده شوم.
از دوستان فضای مجازی نیز ممنونم که گاهی را یادی از ما می کنند .
برایتان دعا می کنم و برایم دعا کنید تا موفق شوم.
متشکر
۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۰۱
پرنده مهاجر

عقل زن کامل نیست!!

مادر کودکش را شیر می دهد

و کودک از نور چشم مادر

خواندن و نوشتن می آموزد

وقتی کمی بزرگتر شد

کیف مادر را خالی می کند

تا بسته سیگاری بخرد

بر استخوان های لاغر

و کم خون مادر راه می رود

تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود

وقتی برای خودش مردی شد

پا روی پا می اندازد

و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران

کنفرانس مطبوعاتی ترتیب می دهد و می گوید :

عقل زن کامل نیست ...

پ.ن.کسانیکه نمی خوانند تصور می کنند می دانند


اگر احساس می کنید این متن ارزش خوانده شدن دارد، لطفاً آنرا انتشار دهید 

                     منتشر شده از زبون دراز

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۱۳:۲۷
پرنده مهاجر
رویاها نو می شوند ،افکار تغییر می کنند
تابستان و پاییز و زمستان می گذرد و باز بهار از راه می رسد
ولی عشق او تنها چیزی است که در دل من می ماند و هیچگاه فراموش نمی کنم
روز و شب را در جستجویش هستم 
به یاد او و به امید او هستم و می مانم ولی افسوس هیچگاه نمی آید و من در رویا می مانم
گاهی وقت ها را از دوریش دلگیر می شوم ، انگار همین نزدیکی ست ، 
ولی کجا؟
جویایش هستم ...
نمی دانم چرا وقتی هم که راه برگشت وجود دارد برنمی گردم؟
چرا ادامه ی این راه سخت را خواستارم
چرا خستگی را بر شادی و تفریح ترجیح می دهم؟
چرا ؟
شاید این مرا به سمتی که می خواهد هدایت کند شاید ...
ولی کی خواهد بود پایان "سالها انتظار"
می شود که تمام شود و من نیز مثل خیلی ها شاد باشم ...
می خواهم بگویم راز سالها انتظار را ولی شاید هنوز باید راز باشد ...
آیا می شود چیزی را که سالها در قلبم مخفی کرده ام را روزی بتوانم بر زبان بیاورم ...
گاهی وقت ها را خیلی آزارم می دهد ...
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۱۶
پرنده مهاجر