سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

۳ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

می خواهم برگ های سرنوشت و زندگی را ورق بزنم و از درون آن بهترین برگ ها را انتخاب کنم

و این کاغذهای دفتر کهنه ی سرنوشت را نو کنم اما خیلی مشکل است 

می خواهم تقدیر و قسمتی را که برایم تعیین شده را تغییر دهم و به سوی دریایی هدایت شوم که آبی بس تمام ناشدنی دارد

می خواهم آسمان تیره ی سرنوشت را به رنگ آسمان آبی دراورم و در آن پرندگان بهشتی خداوند را جای دهم

شاید امروز نیز روز شروع سرنوشتی دیگر است و من الان در حال تغییر ان هستم

گویا می خواهم آسمان را بشکافم و ...

گویا می خواهم همه چیز را هر چه زودتر به پایان برسانم ، سرنوشت را ، عشق را ،زندگی را، بامعنا و بی معنارا

دوباره شروع می کنم ...

با امید به پروردگار.

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۱ ، ۱۹:۵۴
پرنده مهاجر

بادها را به خاطر سرزمینشان می آورم ، شاید باد هم بی سرزمین است و بی یار و دیار

شاید غربت زده است و بی مکان و یا شاید فرشتگان نفرینش کرده اند مثل سرنوشت نامعلوم من

شاید هم گاهی باد خشمگین می شود به خاطر این همه آوارگی و در به دری اش

گاهی آرام می وزد وگاهی تند مثل تقدیر زندگی من

نمی شود چیزی گفت شاید خداوند دانا این را مصلحت می داند

و نمی شود پی به حکمت خداوندی برد

و نمی شود رازهای آفرینش را کشف کرد 

و در واقع از ناتوانی ماست

تلاطم ها، ناآرامی ها، کج فهمی ها ، خشم ها ،نفرت ها و همه و همه یک زندگی را به وجود می آورند .

یکی در ناز و نعمت به فکر پس اندازهایش و دیگری در فقر و بدبختی به فکر شکم گرسنه اش.

من که نمی فهمم حکمت خداوندی را

و ناتوانم در تشخیص عدالت خداوندی

و یا شاید هم عدالت اینگونه است

و یا شاید هم عدالت وجود ندارد 

و یا شاید عدالت کلمه ای خودساخته باشد برای توجیه نافهمی ها و کج فهمی ها و دیگر  ...

شاید کلمه خداوند هم اینگونه باشد و ...

من نمی توانم چیزی را توجیه کنم از  جمله اینکه چرا این همه چرا؟





۱۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

بعضی وقتا رو از همه چیز خسته میشم

نه دنبال زندگی میشم و نه مرگ

بعضی وقتا رو فکر می کنم برا چی زندم

تو یه باتلاقم که نه غرق میشم و نه نجات پیدا می کنم

واقا نمی دونم اینم اسمش میشه زندگی؟

نمی دونم ، نمی دونم ،نمی دونم ...

چرا ، چرا ، چرا ...

همیجور دایم دارم فکر می کنم ولی مثل اینکه فقط ثبات اینجا حاکمه

دارم فکر می کنم آیا کسی هم هست که مثل من باشه؟ 

مثل من فکر کنه؟ زندگیش مثل من باشه؟ ...

شاید هم این فقط یه خوابه و هیچ چیز واقعیت نداره

شاید من اینا رو تو خواب می بینم

شاید هیچ چیز حقیقت نداره

دارم از خودم می پرسم من کجام؟

دارم اینجا چیکار می کنم؟

واقعا من تنهای تنهام؟

دارم داغون میشم اینجا

خسته میشم از اینجا

نمی دونم که چیکار می کنم

اصلا نمی دونم

باید بیشتر فکر کنم

شاید هم همه چیز خوابه

شاید هم تو توهم هستم

 ...

۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر