دهنه ی صبح بود, چشم چشم را نمی دید ,ستارگان نور افشانی می کردند ,
سگ ها هاپ هاپ می کردند گرگ ها هوهو می کردند,
خروس ها بانگ می زدند, اسب ها شیهه می کشیدند
سکوت همه جا را فرا گرفته بود ,سیاهی شب موج می زد ,
ایل در دشت چادر پهن کرده بود ,از سردی هوا ابها یخ زده بودند,
باد هوهو می کرد, گویا اتفاقی در حال افتادن بود
در هوای سرد دشت ناگهان صدایی امد ,صدا اشنا بود,
ناهید و پسرکش بیدار شدند,همهمه ای به راه افتاد,
فکر کردند کسی برای دزدی امده, ولی هر چه گشتند دزدی نبود,
فکر کردند صدای گرگ است, ولی گرگی انجا نبود,
فکر کردند صدای اسب است, ولی شبیه صدای اسب نبود
در این میان ناهید و پسر پنج ساله اش به چادر رفتند ولی نخوابیدند
ناهید در اجاق ییلاقی چند تکه ای هیزم گذاشت ,
هیزم ها تر بودند, اتش نمی گرفتند,
بالاخره با بدبختی اتشی روشن کردند ,دود تمام چادر را گرفت,