سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

 روزای عاشقی,نگاههای عاشقونه,روزای باهم بودن  

 همه و همه میرن و تنهای تنها میشی 

 وقتی تنهای تنها هستی  

 

   

تو اوج تنهاییت,تو اوج سکوتت,یکی از دور سکوتتو  

 میشکنه دلت برا یکی تنگ میشه,طاقت دوریشو نداری  

 به این فکر میکنی که ایا اونم دلش برات تنگ میشه   

 ایا اونم تورو دوست داره  

 احساس تنهایی که میکنی  

 اونو از تو دلت در میاری و باهاش درد دل میکنی 

   

   

    

   

  

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

پاییز فرا می رسد درختان می خشکند برگها می ریزند 

چمنزارهای زیر درختان رنگی دگر به خود می گیرندو زرد می شوند 

خورشید برگ درختان را می سوزاند خشک شدن درختان از نبود اب نیست 

این فصل مرگ انهاست این تقدیر و سرنوشت انهاشت 

انسانها نیز همانند درختان و برگ درختان فصل مرگ دارند 

فصل مرگ انسان هم جز تقدیر و سرنوشت اوست 

شاید این فصل گاهی به تاخیر بیفتد یا کمی زمانش تغییر کند  

ولی بالاخره فرا می رسد 

 

هیچکس نمی تواند با سرنوشتی که برایش مقدر شده مبارزه کند 

ما همانند موجی در دریای پهناوریم 

این موج نیست که در دریا بازی می کند  

این دریاست که با سرنوشت موج بازی می کند 

هیچکس نمی داند که این دریای پهناور چگونه سرنوشتی برای  

این موج در نظر دارد 

و ما همانند موجیم این ما نیستیم که سرنوشت خود را تعیین می کنیم 

این سرنوشت است که ما را تعیین می کند  


 

                                                       


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

دهنه ی صبح بود, چشم چشم را نمی دید ,ستارگان نور افشانی می کردند ,

سگ ها هاپ هاپ می کردند گرگ ها هوهو می کردند,  

خروس ها بانگ می زدند, اسب ها شیهه می کشیدند 

سکوت همه جا را فرا گرفته بود ,سیاهی شب موج می زد , 

ایل در دشت چادر پهن کرده بود ,از سردی هوا ابها یخ زده بودند, 

باد هوهو می کرد, گویا اتفاقی در حال افتادن بود  

در هوای سرد دشت ناگهان صدایی امد ,صدا اشنا بود, 

 ناهید و پسرکش بیدار شدند,همهمه ای به راه افتاد, 

فکر کردند کسی برای دزدی امده, ولی هر چه گشتند دزدی نبود, 

فکر کردند صدای گرگ است, ولی گرگی انجا نبود, 

فکر کردند صدای اسب است, ولی شبیه صدای اسب نبود  

در این میان ناهید و پسر پنج ساله اش به چادر رفتند ولی نخوابیدند  

ناهید در اجاق ییلاقی چند تکه ای هیزم گذاشت  ,

هیزم ها تر بودند, اتش نمی گرفتند, 

 بالاخره با بدبختی اتشی روشن کردند ,دود تمام چادر را گرفت,  

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر