پسرک
دهنه ی صبح بود, چشم چشم را نمی دید ,ستارگان نور افشانی می کردند ,
سگ ها هاپ هاپ می کردند گرگ ها هوهو می کردند,
خروس ها بانگ می زدند, اسب ها شیهه می کشیدند
سکوت همه جا را فرا گرفته بود ,سیاهی شب موج می زد ,
ایل در دشت چادر پهن کرده بود ,از سردی هوا ابها یخ زده بودند,
باد هوهو می کرد, گویا اتفاقی در حال افتادن بود
در هوای سرد دشت ناگهان صدایی امد ,صدا اشنا بود,
ناهید و پسرکش بیدار شدند,همهمه ای به راه افتاد,
فکر کردند کسی برای دزدی امده, ولی هر چه گشتند دزدی نبود,
فکر کردند صدای گرگ است, ولی گرگی انجا نبود,
فکر کردند صدای اسب است, ولی شبیه صدای اسب نبود
در این میان ناهید و پسر پنج ساله اش به چادر رفتند ولی نخوابیدند
ناهید در اجاق ییلاقی چند تکه ای هیزم گذاشت ,
هیزم ها تر بودند, اتش نمی گرفتند,
بالاخره با بدبختی اتشی روشن کردند ,دود تمام چادر را گرفت,
دود چشم ها را گرفت و اب چشم ها را بیرون اورد,
این بار اول نبود که چادر پر از دود می شد,
او سالها بود که اینگونه سر می کرد,
او سالها سختی کشیده و در انتظار محمد نشسته بود,
محمدشوهر او بود او با تعداد اندک دامی که داشت
اندک پولی را در می اورد و چرخ زندگی را می چرخاند,
او روزها پسرکش را بر کمر می بست و راهی صحرا می شد,
تا دام هایش را بچراند و از پسرکش مراقبت کند,
پسرک همیشه دوست داشت تا پدرش در کنارشان باشد,
دوست داشت مانند بچه های دیگر پدرش او را در اغوش بگیرد,
ناگهان دوباره صدایی امد, ولی دیگر توهم نبود,
او محمد بود, اری محمد بود, ناهید نمی توانست باور کند, پسرک جستی زد,
او تا حالا پدرش را ندیده بود, تا حالا ناهید هم برای او پدر بودو هم مادر,
وقتی پسرک به محمد خیره شد متوجه شد که از خون اوست,
محمد با چشمانی پراز اشک ارام بر زمین نشست و پسرکش را در اغوش گرفت,
پسرک برای بار اول پدر داشتن را احساس می کرد
قلم خوبی داری