سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

دیدارهای صبحگاهی غروب افتاب باری دیگر در خاطرم مجسم می شود و گذشته ی سیاهی شبم باز خاطرم را ازار می دهد.

دفتر کهنه ی خاطراتم باز عکس های سرخ و صورتی خود را نمایان می کند و من سر به زیر می شوم در سکوت صبحگاهی شب.

مرده های همیشگی دلم باز هر لحظه جلو چشمم سیاهی میکنند مثل سبدهای پر از سیب های نیمه خورده.

افسوس اتشی را که مدت هاست دفتر خاطرات عمرم را می سوزاند را هیچ دریای اب سردی قدرت خاموش کردن ندارد.

افسوس کشتی های لنگر زده ی دلم هیچ ناخدایی ندارند و مدت هاست در دریای طوفانی دلم گرفتار شده اند.

سوی سکوتم باز و باز خنجری پر زهر را در دستان افتاب سوخته ام می گیرد و اماده ی پرتاب می شود.

ای کشتی طوفان زده ی وجودم کشتی های لنگرانداخته باز در انتظارند !

ای رویاهای بی پایانم و ای خاطرات خیالم ! پایان نیاب و سکوت نکن چون من هنوز هم در انتظارم.

باز تاریکیهای خیال خورشید دلم را می پوشاند و محو می شوم در اسمان بی کران خداوندی!

سوسوی نگاهم از حرکت باز نمی ایستند و باز جنگی در دلم راه می افتد... .

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر


غباری روزهای فرداهایمان را فرا می گیرد و ما فقط و فقط شب های دیشبمان یادمان هست. 

سکوتی لبریز از خشم بغض در گلویمان می ترکد و خشک وخالی در گوشه ای از حیاط کوچک پدربزگمان همراه با چشمانی تر که از مادربزرگمان به ارث برده ایم از دیوار سکوت اویزان می شویم. 

اری سکوت خانه ی پدربزرگ شاید تنها کس و چیزمان باشد که با ان به ارامش می رسیم و خیلی هامان همان را هم نداریم. 

کشتی طوفان زده ی ما در دریا جایی برای لنگر انداختن ندارد و به ناچار در باتلاق سکوتمان فرو می رود. 

پرنده ی خیال ما دیگر در اسمان رویاهایش جایی برای پرواز ندارد و افسوس همین را هم نمی داند. 

ای غروب رویاهای من و ای طلوع فردایم من تنهایم انقدر تنها که حتی پرندگان دیروزم به یادم به پررواز در نمی ایند.و سکوتی در پشت پرده ی تنهاییم ازارم می دهد. 

ارام باش بایست و تماشایم کن چون چشم هایم تماشایی است و خیالم خندیدنی است. 

دیدارم اقبال فرزندان تنهایی است و باری دیگر خدا نگهدارهای همیشگی در انتظارم. 

می دانم که دیگر سکوتم بی فایده است و خشمم شاید نادانی  

ولی شاید هنوز می توانم در انتظار باشم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

همون بهتر که پشت علف های هرز قایم بشیم و وقتی دلمون گرفت گوشه ای از زندان کوچک پاییزی بشینیم و منتظر....

کبوترهایی که تا دیروز تو اسمون پرواز می کردن امروز اونقدر تا افق ها رفتن که از هر نظر نگاه کنی محو شدن.

یاری که تا دیروز چشماش رو با سرمه سیاه می کرد امروز حتی یادش رفته که سرمه چیه؟

ذهنی که تا دیروز دنبال بلند پروازی ها بود,امروز بویی از عطرهای محبوس در هوا رو هم به زور

میشنوه.

میگن ملا برای اینکه گم نشه وقتی می رفته توی شهر ,یه زنگ اویزون می کرده گردنش !!

اما زنگی که به صدا در می اد...

قلمی که هر روز هزاران کلمه به زبون می اره...

نگاه هایی که معصومانه رو زمین راه میرن...

شترهایی که ...


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر