سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

خواب قل محمد

دوشنبه, ۵ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ

قل محمد گله را از کوه به سوی خانه روانه کرد،خیلی خسته بود، 

گشنه بود،کمی استراحت کرد تا خستگی از تنش بیرون برود  

بعد هم ارام بلند شد،اهی کشید،قمقمه اش را برداشت،چوبش را به گردن گذاشت 

 و بقچه و قمقمه اش را بر چوبش اویزان کرد، 

شالش را بر کمر بست و کلاه دوگوشی اش را بر سر گذاشت. 

شروع به حرکت کرد،گله خیلی از او دور شده بود. 

تا رفت و به گله رسید دیدگله جمع شده است،از چیزی ترسیده است، 

بزها جدا شده و به کوه  

زده و گوسفند ها زیر درخت جمع شده اند. 

قل محمد با کمی ترس جلوتر رفت، 

دید چند تا از گوسفندها سرشان کنده شده و کفتاری در حال خوردن یکی از انهاست . 

قل محمد از کفتار می ترسید،کفتار جانوری بی رحم بود،بارها و بارها   

پیش چوپانها گوسفندان را با دهان زهر الود دریده و چوپانها فقط و فقط تماشا کرده بودند  

اخر با کفتار که نمی شود روبرو شد. 

کفتار همانند جن بودو یا شاید بی رحمتر،با قیافه ای وحشتناک،موهایی پریشان،چشم هایی سرخ،هیکلی مانند فیل،واقعا ترسناک بود کمتر کسی می تواند با او مقابله کند. 

قل محمد ترسیدو راه خانه را پیش گرفت،انقدر دوید تا به خانه رسید،خیس عرق شده بود،صورتش سرخ شده بود،کفشهایش پاره شده بود،بقچه و قمقمه اش را جا گذاشته بود ،تنها چیزی که همراهش بود چوبش بود که انرا هم از ترس اجنه و شیاطین جا نینداخته بود،خورشید تازه غروب کرده بود مظفر صاحب گله بود،مظفر دید قل محمد از فرط خستگی هلاک شده است 

پرسید چه شده؟ قل محمد با صدایی گرفته که به زور از حلقومش بیرون میامد 

 خواست چیزی بگوید اما نتوانست،قل محمد توان حرف زدن نداشت، 

از مظفر مثل مرگ می ترسید،وقتی با مظفر روبرو می شد انگار می خواستند جانش را بگیرند، 

مظفر ارباب قل محمد بود،از کفتار هم ترسناکتر بود،قل محمد حالا بعد از این همه خستگی منتظر کتک مظفر بود،نمی شد که از دست مظفر فرار کرد،انگار مظفر غیبی بود همه جا پیدایش می شد مظفر ششخصی  

با موهای پریشان و چهره ای خشن و خیلی بی ریخت بود از ریختش همه وحشت داشتند 

خود به خود از مظفر می ترسیدی  

قل محمد همه چیز را برای مظفر توضیح داد, بعد هم مظفر چوب ارژن را برداشت و چندی بر کتف و یالهای قل محمد کوبید قل محمد لزید و بر زمین افتاد چندتا چوب هم از روی او کوبید  

همسایه ها دیدند مظفر دارد قل محمد را می کشد دادو فریاد کشیدند و برای نجات قل محمد امدند جنجالی به پا شد مظفر در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود و  

دست و پایش می لرزید اه سردی کشید و گفت من چقدر برای این گله زحمت کشیدم تا انرا یک احمق دست و پا چلفتی بر باد دهد؟ 

ماه شب چهارده بود ماه نمایان بود ستارگان نور افشانی می کردند در ان دشت صدای گرگ ها و کفتارها از هر سو می امد سگ ها هاپ هاپ می کردند سیاهی شب موج می زد  

قل محمد در سکوت فرو رفته بود  

ناگهان قل محمد از خواب پرید سراسیمه به سوی گله رفت دید گوسفندها سالم اند کفتاری   

نیست صدای هاپ هاپ سگ نمی اید اتفاقی نیفتاده! 

قل محمد همه ی اینها را در خواب دیده بود!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۰/۰۵
پرنده مهاجر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">