سرزمین غربت
سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ
آن شب،آن شب...
در آن هوای ابری،بی نور ستارگان نمی دانستم ،هیچ نمی دانستم جز سرنوشت شوم
بی نور ستارگان راه را گم کرده بودم، درها پشت سر هم به روی من بسته می شدند،
آسمان هر لحظه تیره تر می گشت،خورشید دلم در حال غروب بود...
در آن تاریکی به دنبال نور می گشتم،نوری خیالی
فکر می کردم نوری هست ولی بعد فهمیدم که من خورشید پرستم و نور فقط توهم است
دل من،دنیای من
چقدر بد که روشنایی توهم است
چقدر بد که من خورشید پرستم و به روشنایی خورشید معتقدم
زیر سایه در تاریکی شب فقط دویدم
دویدم و دویدم
ولی دیگر دیر شده بود
او رفته و من تنهای تنها
من زادگاهم غربت بود، تنها به دنیا آمده بودم
و در آن تنهایی فقط و فقط غم دیدم
چرا تنها یاور من غم؟
چر شادی نه؟
چرا ....
سرزمین غربت،سرزمین جدایی ها
بی پناه گاه
بی عشق
بی یار و بی یاور
...
باز از خود می پرسم چرا؟
۹۱/۰۹/۱۴
دوست گلم ، گاهی خورشیدی غروب میکند و از جای که
انتظار نداریم با شکلی جدیدتر طلوع خواهد کرد
هیچوقت ناامید نباش، من مطمئنم روزهایی پر از نور در راه
است . گاهی خیر در آن نیست که ما میخواهیم