اخرین شب ...
پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ
امشب را بی قرارم،بی قرارتر از همیشه.
چون دیگر فردا نیستم تا غروب افتاب شیرازی را ببینم،تا چهچه بلبلان مست و زیبارو را بشنوم.
از فردا میمیرم در دل کوهستان و به دیدن چشمه سارها می روم ،ولی افسوس خشکند و هیچگاه مرا احساس نمی کنند.
کجایند چشمه سارهای حنایی ؟ و دلم برایشان خیلی خیلی تنگ می شود.
ولی هیچ شاید نبینمشان.
امروز بیهوده ام شاید،به امید اینکه فردا نباشم.
خیلی وقتها را آرزوی برق های ادیسونی می کنم و با خود می گویم کاش ادیسون برای من هم برق اختراع می کرد؟!
شاید هم برق را نمی پسندم و حرفم این است که برق برای همه باشد!!
۹۱/۰۵/۱۲
حالت چطوره؟
یه مدت هرچی سعی کردم برات کامنت بذارم نشد ...
اس ام اس دوستت بسیار زیبا بود ...
و واقعا دردنیای زندگی میکنیم که هیچ چیز رنگ حقیقت نمیگیره...
مخصوصا چیزی که خودت میخوای.
راستی کامپیوترم خرابه اگر نمیام عذر میخوام.