سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

بعضی وقتا رو از همه چیز خسته میشم

نه دنبال زندگی میشم و نه مرگ

بعضی وقتا رو فکر می کنم برا چی زندم

تو یه باتلاقم که نه غرق میشم و نه نجات پیدا می کنم

واقا نمی دونم اینم اسمش میشه زندگی؟

نمی دونم ، نمی دونم ،نمی دونم ...

چرا ، چرا ، چرا ...

همیجور دایم دارم فکر می کنم ولی مثل اینکه فقط ثبات اینجا حاکمه

دارم فکر می کنم آیا کسی هم هست که مثل من باشه؟ 

مثل من فکر کنه؟ زندگیش مثل من باشه؟ ...

شاید هم این فقط یه خوابه و هیچ چیز واقعیت نداره

شاید من اینا رو تو خواب می بینم

شاید هیچ چیز حقیقت نداره

دارم از خودم می پرسم من کجام؟

دارم اینجا چیکار می کنم؟

واقعا من تنهای تنهام؟

دارم داغون میشم اینجا

خسته میشم از اینجا

نمی دونم که چیکار می کنم

اصلا نمی دونم

باید بیشتر فکر کنم

شاید هم همه چیز خوابه

شاید هم تو توهم هستم

 ...

۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۱ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

اینجا جای خالی  وجود ندارد

اینجا ،اینجا خالی است از جاهای پر

و نمی خواهد که هیچ گاه پر شود

چون پر بودن آزارش می دهد و خالی بودن بیشتر

پس همان بهتر که خالی بماند

در آسمان تنهایی اینجا، فقط غصه معنا پیدا می کند

رنگ ها در اینجا یکسانند

پرها ، اینجا خالی اند و خالی ها خالی تر

عشق و صفا و صمیمیت فقط یک رویاست

زندگی تلخ ، تلخ تر از همیشه

آدم ها بی روح، سینه ها پر از دردها

دردها پشت دردها

زندگی رنگ رویا می پذیرد اینجا

و اینجا رویاها را با خود به گور می برند

و در خواب هم حتی رویاها به واقعیت بدل نمی گردند

اینجا حتی خواب هم وجود ندارد

نمی دانم زندگی است، خواب است، رویا ، یا گور ...

۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

من نیز می توانستم بمانم اما آمدم

آمدم تا از نو شروع کنم

شروعی که شاید پایانش مثل گذشته تلخ نباشد

مثل گذشته همراه با سختی و رنج نباشد

همه چیز یک رویا بود، رویایی که هیچ وقت به واقعیت بدل نشد

روزی روزگاری ،رویاهایی بود، عشقی بود و زندگی

ولی همه چیز پایان یافت 

من به بیگانه پناه بردم نامهربان نبود

من به خویش پناه بردم جز نامهربانی ندیدم

این پایان نبود

پایان روزهایی که هنوز ادامه داشتند

ادامه داشتند تا شاید بهتر شوند

از همه بریدم و به گوشه ای پناه بردم ولی باز همان تکرار گذشته بود

و من خسته می شوم از تکرارها

گویا هیچ چیز پایانی ندارد و گویا من بی همه و من تنها و من در غربت 

آری دیگر چیزی معنی ندارد ، اینجا بوی عشق نمی دهد، اینجا آرامشی نیست

هر شب به امید صبحی بهتر

ولی آن صبح کی باشد

خدایا ... 



۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر