سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

سالها انتظار

اینجا می نویسم برای همدردی، و گاهی که تنها می شوم و دلگیر به اینجا پناه می آورم ....

در انتظارم انتظاری طولانی 

چشم به راهم چشم به راه یاری که از سفر بیاید 

کی می اید کی می اید 

اه سردی می کشم  

خسته ام خسته از راهی طولانی 

راه سختی را در پیش دارم  

کی انتظارم به پایان می رسد 

تشنه ام تشنه ای در بیابانی بی اب 

تا ابادی چقدر راه است؟نمی دانم 

شاید هنوزها باید تشنه بمانم

در  وقت غروب بادی می وزد 

صدای گرد پایی می اید 

صدای گرد پای اسب است  

کم کم سواری از دور نمایان می شود  

شاید به کمکم می اید شاید... 

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر

قل محمد گله را از کوه به سوی خانه روانه کرد،خیلی خسته بود، 

گشنه بود،کمی استراحت کرد تا خستگی از تنش بیرون برود  

بعد هم ارام بلند شد،اهی کشید،قمقمه اش را برداشت،چوبش را به گردن گذاشت 

 و بقچه و قمقمه اش را بر چوبش اویزان کرد، 

شالش را بر کمر بست و کلاه دوگوشی اش را بر سر گذاشت. 

شروع به حرکت کرد،گله خیلی از او دور شده بود. 

تا رفت و به گله رسید دیدگله جمع شده است،از چیزی ترسیده است، 

بزها جدا شده و به کوه  

زده و گوسفند ها زیر درخت جمع شده اند. 

قل محمد با کمی ترس جلوتر رفت، 

دید چند تا از گوسفندها سرشان کنده شده و کفتاری در حال خوردن یکی از انهاست . 

قل محمد از کفتار می ترسید،کفتار جانوری بی رحم بود،بارها و بارها   

پیش چوپانها گوسفندان را با دهان زهر الود دریده و چوپانها فقط و فقط تماشا کرده بودند  

اخر با کفتار که نمی شود روبرو شد. 

کفتار همانند جن بودو یا شاید بی رحمتر،با قیافه ای وحشتناک،موهایی پریشان،چشم هایی سرخ،هیکلی مانند فیل،واقعا ترسناک بود کمتر کسی می تواند با او مقابله کند. 

قل محمد ترسیدو راه خانه را پیش گرفت،انقدر دوید تا به خانه رسید،خیس عرق شده بود،صورتش سرخ شده بود،کفشهایش پاره شده بود،بقچه و قمقمه اش را جا گذاشته بود ،تنها چیزی که همراهش بود چوبش بود که انرا هم از ترس اجنه و شیاطین جا نینداخته بود،خورشید تازه غروب کرده بود مظفر صاحب گله بود،مظفر دید قل محمد از فرط خستگی هلاک شده است 

پرسید چه شده؟ قل محمد با صدایی گرفته که به زور از حلقومش بیرون میامد 

 خواست چیزی بگوید اما نتوانست،قل محمد توان حرف زدن نداشت، 

از مظفر مثل مرگ می ترسید،وقتی با مظفر روبرو می شد انگار می خواستند جانش را بگیرند، 

مظفر ارباب قل محمد بود،از کفتار هم ترسناکتر بود،قل محمد حالا بعد از این همه خستگی منتظر کتک مظفر بود،نمی شد که از دست مظفر فرار کرد،انگار مظفر غیبی بود همه جا پیدایش می شد مظفر ششخصی  

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۰ ، ۱۲:۰۰
پرنده مهاجر